پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
یلدای لیزارد روز و شب نداشت
نوشته شده در شنبه 30 آذر 1392
بازدید : 634
نویسنده : محمدرضا نصیری

شب یلدایی تون مبارک 

The greatest love of all

This is a true story that happened in jappan.In order to renovate the house, someone in japan tear open the wall.

Jappanese houses normally have a hollow  space between the wooden walls.

When tearing down the wall, he found that there was a lizard stuck there because a nail from outside hammered into one of its feet.

He sees this, feels pity and at the same time curious, as when he checked the nail, it was nailed 10 years ago when the house was first built.

What happened? The lizard has survived in such position for 10 years !? In a dark wall partition for 10 years without moving, it is impossible and mind boggling. Then he wondered how this lizard survived for 10 years without moving a single step – since its feet was nailed !

So he stopped his work and observed the lizard, what has it been doing and what has it been eating? Later, don’t know from where appears another lizard, with food in its mouth…AHHH !

He was stunned and touched deeply . For the lizard that was stucked by nail, another lizard has been feeling it for the past 10 years …

Such a love, such a beautiful love !! Such love happened even on this tiny creature.

What can love do ? It can do wonders !! Love can do miracles !!

Imagione it has been doing it for a tiresome 10 yrs, without giving up hope on its partner.

Imagine what a small creature can do that a creature blessed with the brilliant mind can’t.

I am touched when I heard this story . And started wondering the relationship between them: family, friends , lovers, brouthers, sisters … As the technology advances, our access to information become faster and faster. But the distance between human beings. Was it getting closer as well ?

NEVER ABANDON YOUR LOVED ONES.

 

این داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است .

شخصی در ژاپن برای بازسازی خانه ای، دیوارهایش را از هم می شکافت.

معمولا در وسط دیوارهای چوبی خانه های ژاپنی یک فضای خالی وجود دارد. وقتی او دیوارها را می شکافت، متوجه شد که یک مارمولک به آنجا چسبیده است زیرا یک میخ از بیرون به پاهایش کوبیده شده بود.

او این صحنه را می بیند و دلش به حال او می سوزد. در عین حال کنجکاو می شود. هنگامی که میخ را بررسی می کند متوجه می شود که ده سال پیش وقتی این خانه برای اولین بار ساخته شده آن میخ کوبیده شده است.

چه اتفاقی افتاده است؟ مارمولک در چنین جایی ده سال، زنده مانده است؟ !! در یک قسمت تاریک دیوار بدون حرکت و به مدت ده سال ! غیر ممکن و متحیر کننده است. سپس بار دیگر با تعجب از خود پرسید، چگونه این مارمولک با توجه اینکه پایش میخکوب شده بدون کوچکترین حرکتی به مدت ده سال زنده مانده است !

بنابراین از کارش دست کشید و مارمولک را مشاهده کرد ، او چکار می کرده و چه چیز می خورده است؟ در این حال، مارمولک دیگری از جایی که او متوجه نمی شود در حالی که غذایی در دهان دارد ظاهر می شود.

اوه ...! او عمیقا متاثر و حیرت زده شده بود زیرا مارمولک دیگر، آن یکی را که میخکوب شده بود به مدت ده سال غذا می داد.

چه عشقی، چه عشق زیبایی !! چنین عشقی حتی در چنین مخلوق کوچکی نیز به وجود آمده است. عشق چه کارها که می تواند انجام دهد. آن می تواند شگفتی بیافریند! عشق می تواند معجزه کند !

تصور کنید که او این کار را ده سال طاقت فرسا بدون اینکه از جفتش ناامید شود انجام می داده است. تصور کنید که یک مخلوق کوچک چه کاری می تواند انجام دهد که یک آفریده با نعمت تابناک عقل نمی تواند.

وقتی این داستان را شنیدم متاثر شدم و به ارتباط بین خانواده، دوستان، عشاق، برادران، خواهران، ... فکر کردم. هر چه تکنولوژی پیشرفت می کند، دستیابی ما به اطلاعات سریعتر و سریعتر می شود. اما آیا فاصله انسان ها نیز با هم کمتر می شود؟

هرگز کسانی را که دوستشان دارید تنها نگذارید.

نویسنده : طه رضایی

 

 


:: موضوعات مرتبط: انگلیش , ,



Alexander Fleming
نوشته شده در شنبه 4 آبان 1392
بازدید : 799
نویسنده : محمدرضا نصیری

Alexander Fleming
His name was Fleming, and he was a poor Scottish farmer

One day, while trying to eke out a living for his family, he heard a cry for help coming from a nearby bog. He dropped his tools and ran to the bog

There, mired to his waist in black muck, was a terrified boy, screaming and struggling to free himself. Farmer Fleming saved the lad from what could have been a slow and terrifying death



The next day, a fancy carriage pulled up to the Scotsman's sparse surroundings. An elegantly dressed nobleman stepped out and introduced himself as the father of the boy Farmer Fleming had saved

"I want to repay you," said the nobleman. "You saved my son's life

"No, I can't accept payment for what I did," the Scottish farmer replied, waving off the offer. At that moment, the farmer's own son came to the door of the family hovel

"Is that your son?" the nobleman asked. "Yes," the farmer replied proudly

"I'll make you a deal. Let me take him and give him a good education

If the lad is anything like his father, he'll grow to a man you can be proud of

And that he did

In time, Farmer Fleming's son graduated from St. Mary's Hospital Medical School in London , and went on to become known throughout the world as the noted Sir Alexander Fleming, the discoverer of Penicillin

Years afterward, the nobleman's son was stricken with pneumonia

What saved him? Penicillin




الکساندر فلمینگ

کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.

يك روز، در حالي كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقي در آن نزديكي صداي درخواست كمك را شنید، وسايلش را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دوید.

پسری وحشت زده که تا كمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد مي زد و تلاش مي كرد تا خودش را آزاد كند. فارمر فلمينگ او را از مرگي تدریجی و وحشتناك نجات می دهد.

روز بعد، كالسكه اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسري معرفي کرد كه فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.

اشراف زاده گفت: " مي خواهم جبران كنم ". "شما زندگي پسرم را نجات دادی".

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمي توانم براي كاري كه انجام داده ام پولی بگيرم". پيشنهادش را نمی پذیرد. در همين لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد.

اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"

كشاورز با افتخار جواب داد:"بله"

با هم معامله مي كنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل كند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردي تبديل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهي كرد.

پسر فارمر فلمينگ از دانشكده پزشكي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد.

همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمينگ كاشف پنسيلين مشهور شد.

سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الريه مبتلا شد.

چه چيزي نجاتش داد؟ پنسيلين.

نویسنده : طه رضایی


:: موضوعات مرتبط: انگلیش , ,
:: برچسب‌ها: english , داستان انگلیسی , داستان , پند آموز , آموزنده ,



تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد